بسمی تعالی
یک روز یک داشت در اسمان خلبانی او از دور یک خرابه خلبانی میکرد ناگهان می بیند دشمن یک ضد هواییبع سمت او زده است او سقوط کرداو دید از تما لوازمش هایش یک چراغ قوه ویک تفنگ مانده است چراغ او قدرت روشن کردن همه جارا نداشت وبعضی جا ها نیمه تاریک وبعضی جا ها کاملا تاریک بود 3 روز بعد او صدا های عجیب غریب وترسناک شنیداو فکر کرد که سگ دارند با یک دیگر دعوا میکنند ولی2 روز بعد باجسارت رفت که چیزی شده است یا خیر ولی او هیچ چیز جز کمی خون ندید او از ترس بی هوش شد وبعد از دو روز دید که در جایه دیگری است جلویش با سنگ پرشده است ونمی تواند از انجا رهایی پیدا کند شب که شد او دیدکه اون صدا های ترسناک زیاد شده اند وفکر کرد که این یک سرکاریست ودارن با دوربین مخفی فیلم برداری اش میکنند ولی وقتی واقعان صدای پا می اید کمی به ترسش اضافه شد او دید که صدا انقدر نزدیک شده است که داردعذیت اش میکند او اصلا انرژی نداشت وقتی که سنگ ها کمی لرزید وان صدای ترسناک از سوراخ های سنگ ها خارج شد او فهمید که چیز خبیسی دنبالش است وقتی سنگ ها افتاد او شروع به دویدن کرد البطه با انرژی اندک
ادامه مطلب ...