زن جوان وقتی پس از ماهها آزار واذیت توسط جن ها ناچارشد تن به خواسته
های
آنها بدهد با چشمانی اشکبار در دادگاه کرج حاضر شد. این زن و شوهر
جوان پس از
چند سال زندگی برای اینکه زن جوان از شکنجه های و آزار واذیت جن ها
نجات یابد
طلاق گرفت . 21 تیر ماه سال 83 زن وشوهر جوانی در شعبه 17 دادگاه
خانواده کرج
حاضر شدند و درخواست شان را برای طلاق توافقی به قاضی اکبر طالبی
اعلام کردند
. شوهر 33 ساله این زن به قاضی گفت : من وهمسرم از اول زندگی مان تا
حالا با
هم هیچ مشکلی نداشتیم ولی حالا با وجود داشتن دو دختر 10 و2 ساله به
خاطر
مشکلاتی که همسرم به آن مبتلا شده است ناچار شده ایم که از هم جدا
شویم. مرد
در ادامه حرفهایش گفت : هر شب جن ها به سراغ زنم می آیند واو را به
شدت آزاز
واذیت می کنند من دیگر نمی توانم زنم را در این شرایط ببینم . زن جوان
به
قاضی گفت : 13 ساله بودم که در یک محضر در کرج مرا به عقد همسرم که 9
سال از
من بزرگتر بود در اوردند . درست یک هفته بعد از عقدمان بود که خواب
های عجیبی
را دیدم در عالم کودکی بودم و معنای خواب ها را نمی فهمیدم ولی اولین
خوابم
را هرگز فراموش نمی کنم . آن شب در عالم رویا دیدم که چهار گربه سیاه
و یک
گربه سفید در خانه امان آمده اند گربه های سیاه مرا به شدت کتک می
زدند ولی
گربه سفید طرفداری مرا می کرد و از آنان خواست که کاری به من نداشته
باشند از
خواب که بیدار شدم متوجه خراش ها و زخمهایی روی بدنم شدم که به آرامی
از ان
خون بیرون می زد . دیگر ترس مرا برداشته بود حتی روزها وقتی جلوی آینه
می
رفتم گربه ها را درچشمانم می دیدم . از آن شب به بعد جنگ وجدال های من
با چند
گربه ادامه پیدا کرد در این مورد ابتدا با هیچ کس حرفی نزدم وتنها
خانواده من
و خانواده او جای زخمها را می دیدند دوران عقد 9 ماه طول کشید چون این
شکنجه
ها ادامه داشت خانواده ام مرا نزد یک دعانویس در ماهدشت کرج بردند او
در کاسه
آبی دعا خواند و بعد کاسه را کنار گذاشت به آینه نگاه کردم گربه ها را
دیدم
آن مرد دعانویس دست وپای گربه ها را با زنجیر بسته بود بعد از آن به
من گفت
باید چله نشینی کنی وتا چهل روز از چیزهایی که از حیوانات تولید شده
استفاده
نکنی تا چند روز غذا رشته پلو و عدس پلو می خوردم و این مساله و
دستوراتی را
که او داده بود رعایت کردم اما روزهای بعد پدر شوهرم که خسته شده بود
اجازه
نداد که این کار را ادامه بدهم . بعد از جشن عروسی ما آن گربه ها
رفتند جای
دیگر یک گربه سیاه با دوغول بیابانی که پشت سر او حالت بادی گارد
داشتند
سراغم آمدند . غولها مرا می گرفتند و گربه سیاه مرا می زد . من با این
گربه 5
سال جنگیدم تا اینکه یکی از بستگانم ما را راهنمایی کرد تا مشهد نزد
دعانویسی
برویم دعانویس مشهدی از ما زعفران - نبات -پارچه و کوزه آب ندیده
خواست او به
کوزه چاقو می زد زمانیکه ما از خانه او خارج می شدیم ناگهان کوزه را
پشت سرم
شکاند و من ترسیدم او گفت جن ها را از بین برده است . همان شب گربه بزرگ
سیاه
در حالیکه چوبی در دست داشت به همراه 13 گربه کوچک سراغم آمدند و مرا
به شدت
کتک زدند حال یک گربه تبدیل به 14 گربه شده بود .باز بستگان مرا
راهنمایی
کردند سراغ دعانویس های دیگری برویم در قزوین پیر مردی با ریش های
بلند در
چالوس پیر مردی در روستای خاتون لر در تهران و.... حتی 40 هزارتومن
پول دادیم
و دعا نویسی از اطراف اراک به منزلمان آوردیم و 250 هزار تومن از ما
دستمزد
خواست اما او که رفت همان شب باز من کتک خوردم در این 12 سال 10-15
میلیون
تومن خرج کردیم اما فایده ای نداشت حتی در بیمارستان نزد چند روانپزشک
رفتیم
ولی کاری از دستشان بر نیامد. چاقو قیچی سنجاق هرچه بالا سرم گذاشتم
نتیجه
نداشت حتی دعا گفتم جن ها کیف دعا را برداشتند و چند روز بعد کیف خالی
را در
گردن دخترم انداختند . گربه سیاه به اندازه یک میز تلویزیون بود او
روی دو
پاه راه می رفت بینی بزرگ قرمز و گوشهای تیز و چشمان براقی داشت و مثل
آدم
حرف می زد اما گرب های کوچک چهار پا بودند و جیغ می کشیدند .از زندگی
با
شوهرم راضی بودم و همدیگر را بسیار دوست داشتیم . اما جن ها از من می
خواستند
که از همسرم جداشوم .اوایل فقط شب ها آنها را می دیدم اما کم کم روزها
هم
وارد زندگی ام می شدند . گربه بزرگ مرا بسیار دوست داشت وبا من حرف می
زد به
من می گفت از شوهرت طلاق بگیر او شیطان وبد دهن است به تو خیانت می
کند .
شبها که شوهرم می خوابید آنها مرا بالای سر شوهرم می بردند به من می
گفتند
اگر با ما باشی و از همسرت جدا شوی ارباب ما میشوی اما اگر جدا نشوی
کتک
خوردنها ادامه دارد . آنها سه راه پیش پایم گذاشتند به من گفتند نزد
دعانویس
نرو فایده ای ندارد فقط یا از همسرت جدا شو و یا با ما بیا و یا خود
کشی کن .
آنها شب ها مرا بیرون می بردند وقتی با آنها بودم پشتم قرص بود و از
تاریکی
نمی ترسیدم چون از من حمایت می کردند . آنها مرا به عروسی هایشان می
بردند
فضای عروسی هایشان سالنی تمیز شفاف و مرتب بود در عروسی هایشان همه
نوع میوه
بود در عروسی ها گربه بزرگ یک سر میز می نشست ومن سر دیگر میز و
پذیرایی
آنچنانی از میهمانان می شد آنها به من طلا و جواهرات می دادند . در
حالیکه
ساز ودهل نمی زدند اما صدای آن به گوش می رسید در میهمانی ها همه چیز
می
خوردم و خوش می گذشت اما وقتی پای حرف می رسید آنها مرا به شدت کتک می
زدند
فضایی که مرا در آن کتک می زدند با فضای عروسی شان زمین تا اسمان فرق
داشت .
محله ای قدیمی مثل ارگ بم با اتاق های کوچک در فضایی مه آلود و کثیف
که معلوم
نبود کجاست در آن فضا فقط گربه بزرگ روی صندلی می نشست و گربه های
کوچک همه
روی زمین روی کول هم سوار بودند بیشتر ساعاتی که مرا کتک می زدند 3
صبح
بودحدود 2 ساعت مرا می زدند اما این دو ساعت برای شوهرم شاید 20 ثانیه
می
گذشت او با صدای ناله های من بیدار می شد و می دید از زخم ها خون بیرن
می زند
. زخمها رابا بتادین ضد عفونی می کردم وقتی گربه بزرگ مرا می زدجای
زخمها
عمیق بود اما تعداد زخمها کمتر بود . گاهی که او نمی زد وبه گربه های
کوچک
دستور می داد آنها خراشهای زیادی به شکل 7 را روی تنم وارد می کردند
حتی صورت
مرا با این خراشها شطرنجی می کردند حتی گاهی شبها مرا تا صبح می زدند .
شبهایی که قرار بود کتک بخورم کسل می شدم و می فهمیدم می خواهند مرا
بزنند.
آن ها سه سال مدام به من می گفتند باید از شوهرت طلاق بگیری . در
حالیکه دختر
بزرگم 7 ساله بود من دوباره باردار شدم . آن ها بقدری عصبانی بودن که
مرا تا
حد بیهوشی کتک زدنددر 9 ماه بارداری بارها آنها به من حمله می کردند
تا بچه
را از شکمم بیرون بکشند واو را از بین ببرند شبها همسرم بالای سرم می
نشست تا
آنها مرا کتک نزنند اما او فقط پنجه هایی که به بدنم کشیده می شد را
می دید
وکاری نمی توانست بکند . زمانی که منزل مادرم می آمدم جن ها با من
کاری
نداشتند و سراغم نمی آمدند اما به محض آنکه پا در خانه شوهرم میگذاشتم
آنها
اذیت وآذار را شروع می کردند . یک شب پدر شوهرم گفت تا صبح با قمه
بالای سرت
می نشینم و هر چند وقت قمه را از بالای سرت رد میکنم تا آنها کشته
شوند
نزدیکیهای صبح پدر شوهرم چند لحظه چرت زد که با صدای فریاد من بیدار
شد ودید
بدن من به شدت زخمی و خون آلود است . پدر شوهرم سر این قضیه 4 ماه
مارا به
همراه اثاثیه مان به منزل خودش برد اما شب که خوابیده بود آنها سراغش
آمده و
گفته بودند عروست کجاست و او گفته بود در ان اتاق با دخترم خوابیده
است صبح
که از خواب بیدار شدم دیدیم صورتم خون آلود است . دیگر کمتر کسی به
منزل ما
رفت وآمد داشت . یکبار برادرم آمد به منزلمان و دید دخترم مشقهایش را
می
نویسد ومن حمام هستم اما صدایی از حمام نمی آید بعد از 20 دقیقه که در
را باز
کرد می بیند من در حمام زیر دوش غرق در خونم .یکبار به دستشوئئ رفته
بودم و
تا 3 ساعت بیرون نیامدم خواهرانم که نگران بودن در را بازکرده و دیدند
تمام
بدنم چنگ خورده و جای خراش است . گربه بزرگ دوپا علاقه زیادی به من
داشت او
فقط فردای من را به من می گفت او در مورد من بسیار تعصب داشت و اگر
کسی به من
توهین می کرد او می گفت تو چیزی نگو تلافی اش را سرش در می آید .
همیشه همه
می گفتند آه و نفرین تو می گیرد . من کاره ای نبودم فقط حمایت و تعصب
جن ها
بود بیشتر اوقات می فهمیدم بیرون چه اتفاقی می افتد حتی خیلی وقتها که
قرار
بود جایی دعوایی شود من خودم را قبل از آن میرساندم تا جلوی دعوا را
بگیرم .
همه به من میگفتند اگر از آنها جواهرات بخواهی برایت می آورند یکبار
از آنها
خواستم آنها یک انگشتر بزرگ مروارید که حدود 30 نگین اطراف آن بود
برایم
اوردند اما گفتند تا یک هفته به کسی نگو و بعد آشکارا دستت کن اما
شوهرم آنرا
در جیبش گذاشت وبه همه نشان داد جن ها آمدند آنرا بردندوبه من گفتند
لیاقت
نداری . دیگر کم کم نیرویی مرا به خارج از خانه هدایت می کرد و بی هوا
بیرون
از منزل می رفتم اما نمی دانستم کجا بروم . این اواخر به مدت سه ماه
زنی جوان
و بسیار زیبا با موهای بلند و طلایی رنگ در حالیکه چکمه ای تا روی زانوهایش
می پوشید از اوپن آشپزخانه وارد منزلمان می شد دختر کوچکم او را دیده
و
ترسیده بود روی چکمه هایش از پونز پوشیده شده بود او روزها به خانه ما
می امد
و بسیار کم حرف می زد و زیبایی و قدرت این زن حیرت اور بود او بدون
انکه چیزی
بگویم ذهن مرا می خواند و کارها را انجام می داد حتی دکور منزل را
تغییر می
داد و لباسهای او مانند لباسهای من بود اگر من در منزل روسری به سر
داشتم
اوهم روسری به سر داشت او در منزل همه کارها را می کرد اما وارد
آشپزخانه نمی
شد و چیزی نمی خورد .یکبار برای من گوشت قربانی آورد . تا اینکه همسرم
به
خانه برگشت و از تغییر دکوراسیون اتاق خواب ناراحت شد و آن را مانند
اولش کرد
زن چکمه پوش دیگر سراغم نیامد ولی گربه بزرگ گفت همسرت تاوان کارش را
می دهد
و همسرم به زندان افتاد این روزهای آخر سه زن ویک مرد به سراغم آمدند
و در
اتاق پرستاری مرا اذیت می کردند یکی از زن ها شبیه من بود آزار آنها
که تمام
می شد گربه ها می آمدند . از شوهرم خواستم که از هم جدا شویم دیگر
توان
مبارزه با آنها را نداشتم روز ها در حین جمع وجور کردن خانه ناگهان
بویی حس
کردم بویی عجیب بود می فهمیدم الان سراغم می آیند و مرا به قلعه می
برند و
کتک می زنند ناگهان بیهوش می شدم گاهی تا 48 ساعت منگ بودم راه میرفتم
و غذای
زیادی می خوردم اما خودم چیزی نمی فهمیدم. صبح روز بعد زوجین در
دادگاه حضور
یافتند روی صورت زن جوان زخم عمیق سه چنگال با فاصله ای بیشتر از دست
انسان
وجود داشت و صورت و دست های زن خون آلود بود . در 10 مرداد حکم طلاق
صادر شد
زن جوان گفت جن ها دیشب آمدند ولی دیگر مرا نمی زدند آنها خوشحال
بودند و
گفتند اقدام خوبی کردی آن را ادامه بده این زن جوان گفت : رای طلاق را
دوماه
بالای کمد گذاشتم و اجرا نکردیم آن ها شب سراغ من آمدند ومرا وحشتناک
کتک
زدند طوریکه روی بدنم خط ونشان کشیدند. با همسرم قرار گذاشتیم ساعت 19
عصر
روز بعد برای اجرای حکم طلاق به دفترخانه برویم و حضانت دو دختر م به
همسرم
سپرده شد . ساعت 17 آنروز قبل از مراجعه به محضر همسرم مرا نزد
دعانویسی برد
مرد دعانویس به همسرم گفت : اگر زنت را طلاق بدهی جن ها او را می برند
و از
ما 10 روز مهلت خواست تا جن ها را مهار کند خانواده ام گفتند تو که 12
سال
صبر کردی این 10 روز را هم صبر کن اما در این ده روز کتک ها شدیدتر
بود طوری
که جای زخمها گوشت اضافه می آورد حتی سقف دهانم را زخم کرده بودند و
موهای
سرم را کنده بودند . چند بار مرا که کتک می زدند دختر کوچکم برای
طرفداری به
سمت من دوید اما آنها دخترم را زدند.پس از اجرای حکم طلاق جن ها
خوشحال بودند
بعد از آن چند بار به منزل همسرم رفتم تا کارهایش را انجام دهم و خانه
اش را
مرتب کنم اما جن ها با عصبانیت سراغم آمدند و دندان قروچه می کردند .
بعد از
طلاق که به خانه پدرم به همراه دو دخترم برگشتم دیگر آنها سراغم نمی
آیند
ومرا نمی زنند تا چند وقت احساس دلتنگی به آنها دارم اگر بخواهم می
توانم
آنها را ببینم
شب از نیمه گذشته و ماه در آسمان غایب ابرهای پراکنده ای آسمان را پوشانده بود
در کوچه پس کوچه های یکی از محله های جنوب شهر
زنی با چادری سیاه به دیوار کوچه تکیه زده بود
لحظاتی گدشت در چوبی خانه ای که کنارش بود باز شد
و یک پیرزن هراسان بیرون آمد
با دیدن زن جوان سری تکان داد و گفت: بیا تو
تا همسایه ها نیدیدن...
زن کشان کشان وارد خانه شد و در حالی
که از درد مثل کرم بخودش میپیچید
ناله میکرد...!!! پیرزن زیر کتف زن را گرفت
و در حالیکه با نگرانی به درو دیوار نگاه میکرد
اورا داخل اتاق برد و تمام پرده ها رو کشید
همان لحظه صدای جیغ زن و گریه نوزاد تازه متولد شده
در خانه پیچید...پیرزن با دستانی خونی پیشانی خیس از عرق
را پاک کرد و در حالی که اشک میریخت کسی را صدا زد
دختر جوانی از راه رسید در حالی که ترسیده بود گفت:
مرده....آبجی رحیمه مرد...
پیرزن شانه دخترک رو گرفت و گفت:
خوب گوش کن چی میگم
تو که نمیخوای ابرومون تو محل بره
این بچه هم حروم زاده شده
معلوم نیست کدوم دیو...پدرشه
اگه همسایه ها بفهمن دیگه با چه رویی ختم قرآن بگیرم
همینجا توی باغچه آبجیتو خاک میکنیم
ولی حواست باشه مبادا به کسی چیزی بگی
دخترک که به هق هق افتاده بود گفت: پس اون چی ؟
پیرزن نفس عمیقی کشید و گفت: ادم خیر زیاده همین امشب
میزاریمش در یک خونه آقا ماشا اله اینا ...سکینه خانم
بچه دار نمیشه و آرزوش یه بچه اس... مطمئنم نگهش میدارن
دم دمای سحر بود دخترک چادرش رو به سر کرد
و بچه رو بغچه پیچ برد و جلوی خانه همسایه گذاشت
آرام در زد و بدو بدو از آنجا دور شد....
30 سال بعد: همان محله ...خانه آقا ماشااله...
دختر جوانی که لباس عروس بتن داشت خندان از پله ها بالا رفت
و دوستش در حالیکه سر بسرش میزاشت میگفت:
مریم راستشو بگو داشتی با آقا داماد صحبت میکردی
مریم هم در حالی که میخندید گفت: به تو چه
داخل اتاق رفت و در و قفل کرد
جلوی آینه ایستاد و خودش را با لباس عروس
وارانداز کرد لبخندی از خوشحالی زد
دوستش که سمانه نام داشت مدام پشت در سر و صدا میکرد
مریم بدون توجه به اون جلوی آینه نشست و به خودش گفت:
چیه؟ چرا هول شدی؟؟؟ دیدی بالاخره گیرش آوردی...
چشمانش رو بست یکدفعه لبخند روی لباش خشک شد
در یک ثانیه یک چهره غرق خون وشبح شکل رو که
چادر سیاه و بلندی به سر داشت دید...
جیغ کوتاهی کشید و چشمانش رو باز کرد
به نفس نفس افتاده بود
هراسان برگشت و پشت سرش رو نگاه کرد
از پنجره باد می وزید و باعث میشد پرده ها تکان بخوره
در همین حال موبایلش بلند زنگ خورد که باعث شد از جا بپره
با دیدن تصویر نامزدش نفس عمیقی کشید و گوشی رو برداشت...
سلام پس کی میای؟ باشه منتظرتم ...دوست دارم ...خدافظ
گوشی را سر جایش گذاشت و در رو بازکرد
یکدفعه دوستش سمانه مثل جن زده ها پرید جلوش
مریم با دلخوری مثل بچه ها دنبالش کرد
طبقه پایین آقا ماشااله و خانومش سکینه خانوم
خندان نظارگر اینها شده بودند
تا اینکه در باز شد و منوچهر پسرخاله مریم با خانوادش وارد شد
آذرخانوم مادر منوچهر با روی باز صورت سکینه خانوم رو بوسید و تبریک گفت
اما منوچهر با دلخوری به گوشه ای رفت و ماتم گرفته مریم رو زیر چشمی نگاه میکرد
منوچهر از بچگی عاشق مریم بود اما مریم همیشه اونو به چشم برادرش دوست داشت
ساعتها در گذر زمان بودند ...موقع شام که رسید آقا داماد که محمود نام داشت از راه رسید
پسری با موهای جو گندمی و قدی متوسط با کت و شلوار مشکی یکدست
او که از قضایای منوچهر و مریم خبر داشت حتی با منوچهر دست هم نداد
و نرسیده به پیش مریم رفت...آنها مشغول آماده کردن سور و سات عروسی بودند
فردا شب در حیاط همان خانه جشن عروسی آنها بود
ساعاتی دیگر گذشت و همه آماده استراحت و خواب شدند
مریم از محمود خداحافظی کرد و به اتاقش برگشت
و زودتر از آنکه فکرشو کنه به خواب رفت
منوچهر از ناراحتی خوابش نمیبرد و کنار حوض نیلی رنگ
داخل حیاط بزرگ نشسته بود و به مرور خاطرات دوران کودکی اش با مریم میپرداخت
همان لحظه کابوس مریم شروع شد..همان شبح چادر به سر و خونین بار دیگر
به سراغش آمد مریم خیس عرق شده بود و میلرزید
او هر لحظه نزدیک و نزدیکتر میشد تا حدی که مریم بخوبی صورت جسد گونه اش را دید
شبح دستش رو از زیر چادر بیرون آورد و بشکل عجیبی اورا سمت خودش کشید
مریم در بین خواب و بیداری ناخواسته از جا بلند شد و بی اختیار به سمت پنجره
حرکت کرد ، همان لحظه منوچهر از پنجره مریم رو دید که در خواب با چهره ای پریشون
شده داشت راه میرفت..بدو بدو به داخل خونه رفت و پله ها رو طی کرد ..
از شانسش در قفل نشده بود ...مریم پنجره رو باز کرده و ناخواسته داشت بیرون میپرید
که منوچهر از راه رسید و اورا گرفت و هر دو داخل اتاق افتادند
مریم که تازه از خواب پریده بود با دیدن منوچهر جیغ کشید
منوچهر هم سعی در آرام کردنش داشت که محمود هراسان از راه رسید!
با تصویری که روبرویش بود ، مریم با رنگی پریده افتاده کف اتاق
و منوچهرم بالای سرش بدون هیچ حرفی بسمت منوچهر حمله ور شد
و مشت محکمی به صورتش کوبید ...از سر و صدایی که بوجود آمد
باقی اهالی خانه هم از راه رسیدند و آنها رو سوا کردند ...
آقا ماشااله با عصبانیت گفت: یکی بگه اینجا چه خبره؟؟؟
همین که منوچهر اومد حرفی بزنه ..محمود با دلخوری گفت: نصفه شبی
با پررویی اومده اتاق زن من بزور میخواست بهش تجاوز کنه...
آقا ماشاله نگاهی به منوچهر و سپس نگاهی به مریم کرد و گفت:
راست میگه بابا؟؟؟؟؟مریم که هنوز نفس نفس میزد گفت:
من هیچی نمیدونم ...داشتم کابوس میدیدم اصلا نمیدونم چرا از تختم بیرون بودم
وقتی هم بهوش اومدم منوچهرو دیدم...
منوچهر تند تند گفت: بخدا اشتباه میکنید اون نزدیک بود از پنجره بیرون بپره
خدا میدونه اگه نرسیده بودم چی بسرش اومده بود...
محمود که میخواست یبار دیگه بستمش حمله کنه توسط سایرین مهار شد و گفت:
دروغگوی کثیف راستشو بگو...عوضی
اینبار منوچهر از جا بلند شد و داد زد: اون تورو نمیخواد
بزور که نمیتونی باهاش عروسی کنی
اون اینقدر ناراحته و از تو بدش میاد که میخواست خودشو بکشه!!!!
مریم که دیگه زده بود زیر گریه ناله کنان گفت: بس کنید....این چرت و پرتا چیه
من عاشق محمودم...منوچهر خفه شو...
آذر خانوم مادر منوچهر با دلخوری گفت: منوچهر پاشو بریم
سپس رو به سکینه خانوم کرد و گفت: آبجی از اول هم گفتم
اومدن ما به این عروسی اشتباهه... دیگه بیشتر از این مزاحمتون نمیشیم
هر سه با دلخوری آنجا رو ترک کردند و سکینه خانوم هم در حالی که
از تأسف سر تکان میداد میگفت: اقلا میذاشتین صبح شه بعد میرفتین آبجی
در با صدای بلندی به هم کوبیده شد و سکوت بار دیگه فضای خانه رو در بر گرفت
فردای آنروز روز پر جنب و جوشی بود ...همه خانه رو چراغانی کردند و کلی میز و صندلی
داخلش چیدند مریم که کمی حالش بهتر شده بود هم گوشه اتاق نشسته بود با سمانه صحبت میکرد
سمانه با کنجاوی پرسید: واقعا منوچهر میخواد بهت تجاوز کنه
مریم سرشو پایین انداخت و گفت: نمیدونم ....از اون بعیده که همچین کاری بخواد بکنه
سمانه با فضولی گفت: اتفاقا برعکس دیروز همش داشت نگاهت میکرد
کاملا معلوم بود که به آقا محمود حسودیش میشه
مریم لبهایش رو پیچوند و با حرس گفت: خواهش میکنم بس کن...
سمانه هم ابرو بالا انداخت و گفت: خدا میدونه و به بحثش خاتمه داد
آنروز غروب خیلی زود از راه رسید
مریم که با آرایش زیباتر به نظر میرسید
با غرور جلوی سمانه قدم میزد
مهمانها همه از راه رسیده بودند و حیاط کاملا پر شده بود
چندین نفر هم مشغول ساز زدن و آواز خواندن بودند
مریم با دسته گلی که در دستش بود منتظر محمود ایستاده بود
که یکدفعه احساس کرد چیز سیاه رنگی از پشت سرش با سرعت رد شد
سریعا سرش رو برگردوند اما اثری از کسی نبود
همین که دوباره برگشت سمانه رو دید که با خوشحالی از در وارد شد
و در حالیکه کل میکشید گفت: مژده بده که آقا داماد اومد
در بین سرو صدای دست زدن همراهان و بوی اسفند محمود با کت و شلوار
نوع و موهای آب شونه شده از در وارد شد و دست مریمو گرفت و به سمت خونه راه افتادند
یک کوچه فاصله داشتند تا به آنجا دورشون رو خانواده چند نفر از اهالی پر کرده بودند
در همان لحظه مریم احساس کرد که نمیتواند حرکت کنه و وقتی برگشت
زبانش از ترس بند آمد ....همان شبح سیاه پوش با دستان خونینش
ته لباس عروس رو گرفته و نگه داشته بود وبا زوری وصف نشدنی
اورا به دنبال خود کشید..مریم که در میان جمعیت گویی گمشده بود
حتی صدایش هم در نیامد ...محمود هم اینقدر مشغول ماچ و بوسه با اهالی
که برای تبریک آمده بودند بود حواسش به مریم نبود...
شبح او را ده قدم به عقب کشید تا جلوی یک خانه بسیار قدیمی که درش هم باز بود کشید
صاحب آن خانه پیرزنی به نام مژگان خانوم بود که خیلی زن ساکت و گوشه گیری بود
معمولا با زنهای همسایه دمخور نبود و با کسی حرف نمیزد...
شبح مریم را با خودش به داخل خانه کشاند و در با صدای مهیبی بسته شد
همان لحظه محمود به خودش آمد و دید اثری از مریم نیست
همان لحظه منوچهر سوار بر موتور سر کوچه پشت ماشینی پنهان ماند
تا شاید برای آخرین بار مریم رو ببینه ...
محمود از زنها جویای مریم بود اما عجیب اینکه هیچکدام اورا ندیده بودند...
شبح کشان کشان مریم رو به زیر یک درخت تنومند که مملو از خاک بود برد
خانه حالت ویران شکلی داشت...مریم بی اختیار با دستانش شروع به کندن خاک کرد
هرقدر که بیشتر میکند دستانش زخم و سپس خونین میشدند
تا اینکه لحظاتی بعد با دیدن جسدی پوسیده و خونین جیغ بلندی کشید که همه اهالی
رو باخبر کرد شبح با دستانش گلوی مریم رو فشرد تا جایی که کمی خون از دهان
مریم بیرون روی صورت جسد پاشید همان لحظه محمود و چند نفر از اهالی توی کوچه
حیران دنبال مریم بودند...منوچهر هم که از دیدن این صحنه دستپاچه شده بود
هراسان از موتور پایین پرید و به دنبال صدا رفت...
مریم به سلفه افتاده و شبح در حال خفه کردن او بود...
و زیر لب با صدایی روح گونه گفت: باید پیش خودم برگردی
نمیزارم تورو از من بگیرن.....
همان موقع پیرزن صاحب خانه کلید رو چرخاند و وارد شد
او فقط مریم رو میدید که گویی فرد نامرئی سعی به خفه کردنش داشت
با آخرین توانی که داشت فریاد زد: آبجی ولش کن..بزار بره
شبح که گویی خشکش زده بود نگاهی به پیرزن انداخت و دستاشو ول کرد
و آرام آرام در حالی که بشکلی که انگار پرواز میکرد به سمت ساختمان
رفت و ناپدید شد...مریم سرفه کنان روی جسد افتاد
اهالی وارد خانه شدند منوچهر و محمود هردو در محوطه حیاط ایستاده بودند
چند زنی که جلوتر بودند با دیدن جسد پوسیده ای که از خاک بیرون زده بود
جیغ های شدیدی کشیدند ...صدای چند نفر از اهالی بلند شد که یکی به پلیس زنگ بزنه
محمود دوان دوان به کنار مریم رفت یکی از زنها آب قند برایش آورد و بزور به خوردش داد
مریم که از حال رفته و رنگ پریده بود مدام میگفت: اون میخواست منو بکشه!!!
یکهفته بعد مریم داخل بیمارستان بستری بود و پیرزن همه چیز رو به مأموران گفت
و نامه ای هم برای مریم فرستاد که توش همه چیز رو توضیح داده بود....
مادرت کتایون خواهر بزرگ من بود او بخاطر خرج من و مادر پیرمون
توی یک فاحشه خونه کار میکرد تا اینکه ناخواسته تورو حامله شد
اون شبی که تو توی حیاط بدنیا آمدی اون سر زا رفت
و مادرم از ترس اینکه آبرویش توی محل نره
اونو توی حیاط خاک کرد و تورا شبانه دم خانه آقا ماشااله گذاشتیم...
در طول همان روز جسد را از خاک بیرون آوردند و در بهشت زهرا خاکش کردند
بعد از اون شبح هیچوقت دیگه پیدایش نشد....و روحش در گور آرام گرفت
محمود با دسته گل به ملاقات مریم آمد اما بعد از اینکه مریم همه چیز رو بهش گفت
بخاطر اینکه حلالزاده نبوده اورا ترک کرد اما منوچهر دلسوزانه کنارش ماند
یکماه بعد جشن عروسی مریم و منوچهر با شکوه برگزار شد